دکتر حشمت

میرزا کوچک به دکتر نزدیک شد و برای آخرین دیدار ، روبروی هم ایستادند و لحظاتی چشم در چشم همدیگر دوختند و هر دو همزمان ، همدیگر را در آغوش گرفتند . دکتر حشمت با صدایی آرام گفت : « فکر می کنید زندگی در محیط خفقان آور استبداد ، ارزشی دارد ؟ » میرزا در پاسخ گفت : « تسلیم شدن ، دکتر ، یک نوع انتحار است . اگر مداخله ی مستقیم بریتانیا و کمک های جنگ افزار آنان نبود ما به فتح تهران موفق می شدیم . » لحظه ای پس از سکوت  آن دو ، میرزا حرفش را پی گرفت : « دکتر ، زیاد هم نباید مایوس بود . »

دکتر ابراهیم حشمت الاطباء


چند روز بعد :
جنگلی ها نزدیک می شدند . احساس غرور و ترحم ، شور و هیجان زایدالوصفی در میان انبوه جمعیت مشهود بود . فریاد تک خوانی جوانی غیور از میان جمعیت : « زنده باد جنگل ، زنده باد دکتر حشمت » شنیده شد و نیمی از جمعیت شعار را تکرار کردند . وروا * عصبانی شد . او به خودش می پیچید. هر لحظه دکتر حشمت نزدیک تر می آمد . جمعیت از سخن گفتن بازماندند و در گوش هم پچ پچ می کردند و دکتر را به همدیگر نشان می دادند . آنان به جمعیت دور میدان رسیده بودند . مردم نگران بودند . و راه باز کردند و دکتر حشمت به اول میدان رسیده بود . جمعیت ساکت شدند . جنگلی ها را به وسط میدان هدایت کردند . دکتر به جمعیت پیرامون خود ادای احترام کرد . شور و هیجان مردم را فرا گرفت . دکتر به ابراز احساسات مردم پاسخ می داد . با طمانینه و بدون توجه به قزاق ها ، به جلو گام بر میداشت و بیش از پیش سرهنگ وروا را منکوب و مقهور خویش می کرد و دستش را به حالت احترام ، از روی سینه اش بر نمی داشت .
دکتر ایستاد و به جمعیت پیرامون میدان که حلقه وار ، او را می نگریستند بار دیگر  به چهره های تکیده و پررنج و ملال آنان به دقت نگاه کرد و سرش را به اسمان گرفت و دو دستش را به حالت استغاثه به سوی آسمان بلند کرد و چنین گفت  : « خدایا مرا از دست دوستانم حفظ کن ، از عهده ی دشمنان خود بر می آیم . » سپس رو به مردم کرد و آنان را یک به یک و به آرامی از نظر گذراند . دکتر حشمت با نگاههایش ، با مردم سخن ها داشت . او به مردم چه می گفت ؟سرهنگ وروا ، دیگر نگذاشت دکتر حشمت با مردم به گفت و گو بنشیند . دستور داد که دستهایش را ببندند و سوار درشکه کنند  و به بلدیه ی خرم آباد ببرند تا به رشت اعزام کنند .
دکتر حشمت ، پس از اینکه تسلیم قوای نظامی دولت شد . او را دست بسته به وضع شرم آوری به رشت بردند . پس از دو روز ، دادگاهی در قرق کارگزار تشکیل دادند که راس آن جواد قریب قرار داشت . دادگاه او را یاغی خواند و ادعانامه ای مبنی بر محکومیت او برای جمعیتی در حدود دو هزار نفر که در مراسم او گرد آمده بودند ، خوانده شد . درحین اجرای حکم ، صدای شیون زن ها و اعتراض مردها و جوانان برخاست .

دکتر دستمال ابریشمی را از جیبش در می آورد و قرآن کوچکی که در آن بود ، به روحانی ای که نزدیک ایستاده بود می دهد . عینک قاب طلایی را از چشمانش بر می دارد . شنلش را در می آورد و آن را به جلادی که درکنار او ایستاده بود ، می دهد و می گوید : « به عنوان آخرین یادگار آن را به مادرم بدهید .»

لحظاتی بعد روح خود را در آرامش ابدی دید و نام و نشانش را تا همیشه ی تاریخ برای سربلندی ایران و ایرانی به یادگار نهاد .
•* کاپیتان وروا سردسته قشون اعزامی قزاق
• متن برگرفته از :مقاله ی [راز مازوی پیر جنگل :عزیز عیساپور ]مجله چیستا ، شماره 220 ، تیر 84

پی نوشت 1 : ابراهیم فخرایی در کتاب خود ، روز اعدام دکتر حشمت را روز چهارم اردیبهشت بیان می کند . همچنین در یادداشتهای افرادی چون کوچک پور  ، کریم کشاورز ،عبدالحسین ملک زاده ، چهارم اردیبهشت ، تاریخ صحیح اعدام تاکید شده ، اینکه تاریخ شهادت دکتر حشمت چگونه از چهارم به چهاردهم تغییر پیدا کرده  و در اکثر تقویم ها چهاردهم ثبت شده نمی دانم، اما این را میدانم که در هیچ متنی چهاردهم تایید نشده است .
پی نوشت 2 :این هفته در همشهری جوان مطلبی بسیار کوتاه درباره ی  دکتر حشمت چاپ شده بود که عکس مطلب برگرفته شده از همین وبلاگ بود ، جالب اینجاست که پارسال این وبلاگ مطالب همشهری رو منتشر کرده بو و امسال همشهری جوان عکس ما را  برای مطلبش انتخاب کرد .

همشهری جوان - درج عکس از این وبلاگ

پی نوشت 3 : از سایت ورگ  و مدیر محترمش امین حسن پور به خاطر درج کتاب سردارجنگل در قسمت پیشخان سایت تشکر میکنم .  


زندگی نامه

یونس معروف به « میرزاکوچک » فرزند میرزابزرگ اهل رشت ساکن استاد سرا در سال 1298 هجری قمری در یک خانواده متوسطی چشم به جهان گشود.

سنین اول عمر را در مدرسۀ حاجی حسن واقع در  « صالح آباد » رشت و مدرسۀ « جامع » که آنوقت ها رونقی داشت و اکنون به علت آتش سوزی خرابه ای بیش از آن باقی نمانده [ اکنون بصورت چند ساختمان در آمده ]، به آموختن صرف و نحو و تحصیلات دینی گذرانید.چند وقتی  هم در تهران در « مدرسۀ محمودیه » به همین منظور اقامت گزید و می بایست قاعدتا با این مقدمات یک امام جماعت و یا یک مجتهد جامع الشرایط از کار درآید؛ اما حوادث و انقلابات کشور ، مسیر افکار ش را تغییر داد و عبا و عمامه را به تفنگ و فشنگ و نارنجک مبدل ساخت .دارای دو خواهر و دو برادر یکی بزرگتر از خود به نام  « محمد علی » دیگری کوچکتر به نام « رحیم » بود که هر دو نفر بعد از وی وفات یافته اند.

مردی خوش هیکل و قوی البنیه و زاغ دارای سیمایی متبسم و بازوانی ورزیده و  پیشانی باز .

 میرزا در دوران جوانی و طلبگی


از لحاظ اجتماعی مودب و متواضع و خوش برخورد و از جنبه روحی عفیف و با عاطفه و معتقد به فرایض دینی و مومن با وصول اخلاقی .خاطراتی که از طلاب و دوستان ایام تحصیاش شنیده شد ، موید این معنی است که میرزا کوچک از همان روزگاران قدیم دارای صفات عالی و اخلاقی ممتاز بوده و بین طلاب و همسالانش شاگردی با استعداد ، صریح الهجه و طرفدار عدل و حامی مظلوم به شمار می رفت .

میرزا که وی را به همین نام یا « کوچک جنگلی » و یا میرزا کوچک » و یا « کوچک خان » خواهیم نامید، مردی بود ساکت و متفکر و آرام – نطاق نبود ولی آهسته و سنجیده سخن می گفت . صحبت هایش اغلب با لطیفه و مزاح توام بود و خودنیز از مطایبات دیگران لذت می برد . میرزا یک ایده آلیست و یک مرد مذهبی تمام عیار بود. هیچگاه واجباتش ترک نمی شد و از نماز و روزه قصور نمی کرد . در بین دو نماز ایات « ومن یتوکل علی الله فهو حسبه » و « قل اللهم مالک الملک » و « لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله » را زمزمه می نمود.

به اشعار فردوسی علاقه خاص داشت بطوریکه در گوراب زرمخ  مرکز تاسیسات نظامی جنگل ، جلسات منظمی برای قرائت شاهنامه فردوسی و تهییج روح سلحشوری افراد ترتیب داده بود. گاهی که از واقعۀ ناگواری دلتنگ می شد ، به گردش می رفت یا به قریه اشکلن که یکی از خواهرانش در انجا سکوت داشت سر می زد و یا به آهنگ « هدی م یا « رهاب » اشعار سوزناکی می خواند.  این شعر چند بار او شنبده شده که :

اگر چه فرش من از بوریا است،طعنه مزن

چـرا که خوابگـــاه شیـر در نیستــان اسـت

 

 

ادامه دارد